قطره قطره خون از دستانِ نحیفش، روی زمین میچکید. با بهت به جسد دختربچهی رو به رویش خیره شد. بچه بیگناه، آخرین لحظاتش را کنار او گذرانده بود؛ آخرین گرمای وجودش را با او شریک شده بود. برای یک لحظه، متوجه هیچ چیز نبود و وقتی به خودش آمده بود که پژواک نفس های خودش، تنهای صدایِ روحبخشِ فضا شده بود. آلت قتاله، آرام از دستانش به زمین افتاد.
خیره به جسد رو به رویش ماند. پاهایش، توان تحمل وزنش را نداشتند. کنار جسم بیجان دخترک زانو زد. دستانش شروع به سرد شدن کردند. بدنش، آرام آرام سردتر و تیرهتر میشد. تنها کاری که از پسش بر میآمد این بود که محکوم کند، دستانِ سردش را به پاک کردن اشکهایی گرم، رویِ گونههایی یخ زده. اشکها بیوقفه روی صورتش سر میخوردند. مگر چه کرده بود؟ کار بدی نکرده بود؛ تنها از خودش دفاع کرده بود. اگر هر کس دیگری هم بود این کار را میکرد. این، صدای اشک های او بود که در فضا پیچیده بود؛ این، گرمای نفسهای خودش بود که در اتاق پیچیده بود. فقط و فقط خودش! همه چیز به پایان رسیده بود. دیگر نمیتوانست آزارش بدهد؛ صدایی که روز و شب همراهش بود و وقت و بیوقت مزاحمش میشد. با دستان خودش، به این غائله، خاتمه بخشیده بود و از همه چیز راضی بود. دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و آرام بلند شد. بدنش از زخم های کوچک و بزرگ پوشیده شده و صورتش آغشته به خون بود. میدانست؛ پس به سراغ آینه نرفت. میخواست همیشه صورتِ سفید و زیبایش را به خاطر بیاورد؛ گرچه اگر حتی ساعتها به آینه خیره هم میشد، دیگر چیزی نمیدید. بلند شد و آرام پشت میز نشست..
- _سِتآرِه ؛_