13 September 24
در خیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه؛
از خیابانی که نیست.
مینشینی رو به رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت؛
توی فنجانی که نیست.
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؛
باز میخندم که خیلی
گرچه میدانی که نیست.
شعر میخوانم برایت واژهها گل میکنند؛
یاس و مریم میگذارم
توی گلدانی که نیست.
چشم میدوزم به چشمت میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری؛
بین دستانی که نیست.
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم؛
در ایوانی که نیست.
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم؛
با یاد مهمانی که نیست.
رفتهای و بعد تو این کار هر روز من است؛
باور اینکه نباشی
کار آسانی که نیست.
فریدون فرح اندوز
- _سِتآرِه ؛_