- _سِتآرِه ؛_
در این مدت، زندگی به گونهای سپری شده است که میتوانم سالها بدون آنکه هیچ اتفاقِ غمانگیزی رخ بدهد، غمگین بمانم.
در خیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه؛
از خیابانی که نیست.
مینشینی رو به رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت؛
توی فنجانی که نیست.
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؛
باز میخندم که خیلی
گرچه میدانی که نیست.
شعر میخوانم برایت واژهها گل میکنند؛
یاس و مریم میگذارم
توی گلدانی که نیست.
چشم میدوزم به چشمت میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری؛
بین دستانی که نیست.
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم؛
در ایوانی که نیست.
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم؛
با یاد مهمانی که نیست.
رفتهای و بعد تو این کار هر روز من است؛
باور اینکه نباشی
کار آسانی که نیست.
فریدون فرح اندوز
قطره قطره خون از دستانِ نحیفش، روی زمین میچکید. با بهت به جسد دختربچهی رو به رویش خیره شد. بچه بیگناه، آخرین لحظاتش را کنار او گذرانده بود؛ آخرین گرمای وجودش را با او شریک شده بود. برای یک لحظه، متوجه هیچ چیز نبود و وقتی به خودش آمده بود که پژواک نفس های خودش، تنهای صدایِ روحبخشِ فضا شده بود. آلت قتاله، آرام از دستانش به زمین افتاد.
خیره به جسد رو به رویش ماند. پاهایش، توان تحمل وزنش را نداشتند. کنار جسم بیجان دخترک زانو زد. دستانش شروع به سرد شدن کردند. بدنش، آرام آرام سردتر و تیرهتر میشد. تنها کاری که از پسش بر میآمد این بود که محکوم کند، دستانِ سردش را به پاک کردن اشکهایی گرم، رویِ گونههایی یخ زده. اشکها بیوقفه روی صورتش سر میخوردند. مگر چه کرده بود؟ کار بدی نکرده بود؛ تنها از خودش دفاع کرده بود. اگر هر کس دیگری هم بود این کار را میکرد. این، صدای اشک های او بود که در فضا پیچیده بود؛ این، گرمای نفسهای خودش بود که در اتاق پیچیده بود. فقط و فقط خودش! همه چیز به پایان رسیده بود. دیگر نمیتوانست آزارش بدهد؛ صدایی که روز و شب همراهش بود و وقت و بیوقت مزاحمش میشد. با دستان خودش، به این غائله، خاتمه بخشیده بود و از همه چیز راضی بود. دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و آرام بلند شد. بدنش از زخم های کوچک و بزرگ پوشیده شده و صورتش آغشته به خون بود. میدانست؛ پس به سراغ آینه نرفت. میخواست همیشه صورتِ سفید و زیبایش را به خاطر بیاورد؛ گرچه اگر حتی ساعتها به آینه خیره هم میشد، دیگر چیزی نمیدید. بلند شد و آرام پشت میز نشست..
"زندگی من بدون تو خیلی کوتاهه؛ یه سال توی تیر چقدر میشه؟ از اونم کوتاهتر! ولی میدونی چی عجیبه؟ روزاش خیلی طولانین و دیر میگذرن. از اینجا..نمیشه دیدش؟نه. روزا خیلی طولانین، انگار روی زمین نه، روی پلوتون؟ نه.نه. روی نپتون دارن میگذرن؛سرد،طولانی،تاریک،ترسناک. گفتم پلوتون.. نیستش، نه؟ آره..خیلی وقته که نیستش. من بدون تو تنهام درست شبیه پلوتون. اصلا..اصلا کسی بهش فکر میکنه؟ کسی با خودش میگه تو اون سرمای وحشتناک، تک و تنها، ممکنه چقدر گریه کرده باشه؟ چقدر از همه چیز ناامید شده باشه؟ نه.. کسی فکر نمیکنه. دلم براش میسوزه، آخه من خوب میفهمم چی بهش میگذره. این چند وقت، گاهی انقدر اشک میریختم که چشمام به قرمزی آسمون بهرام میشد. درباره اون چیزی نمیدونم ولی شاید اونم خیلی تنهاست که با چشمای خونی، هنوز هم شب و روز گریه میکنه. کسی فکر نمیکنه. برای کسی مهم نیست اون چه کار میکنه. دقیقا برعکس اون..آره، ژوپیتر؛ همون لات محلشون! اولین بار تو اینجوری صداش کردی، آره؟ هنوز صدات تو سرم داره میچرخه. عاشق اینه که یه عالمه بچهی کوچیک و بزرگ بچرخن دورش، شعر بخونن، بازی کنن..
من واقعا بدون تو کسی رو ندارم؛ وقتی به این فکر میکنم که چقدر دلم برات تنگ شده، همهی وجودم آتیش میگیره؛ آره..مثل ونوس! از اینجا نمیشه دیدش..خیلی دوره.
الان نمیدونم کجایی ولی زندگیم همه قشنگیش رو از دست داده. قبلا حرف خوشگلی که میشد، اسممون اون وسط رو هوا میچرخید؛ ولی الان..الان فقط حرف کیوان و حلقههای رنگیش میاد.
میگم، ماه از نزدیک خیلی داغونه، جدی میگم! خیلی چاله داره؛ قدم بزنی رد پات میمونه.. میمونه! مثل رد زخمایی که روی قلبم گذاشتی، یعنی قلب منم انقدر زشت شده؟
گفتی تا وقتی خورشید گرم باشه، کنارم میمونی؛ تا وقتی ماه دور زمین بچرخه، هستی؛ تا وقتی این سیاره ها دور خورشید بچرخن، پیشم میمونی؛ دروغ گفتی؛ دوباره. این اصلا مهم نیست، یعنی هست ولی..نمیدونم. دیگه هیچی نمیدونم. فقط میدونم، دلم برات تنگ شده.. فکر کنم.
از طرف: نمیدونم"
نامه را به پاکت سفیدش که با عکسی از کهکشان بی کران مزین شده بود، برگرداند. عهد کرده بودند که هرگز یکدیگر را رها نمیکنند؛ به یاد تمام شب هایی افتاد که درکنار هم آسمان شب را ستایش میکردند و خود را در میان انبوهی از ستاره ها تصور میکردند. اکنون دیگر نه گام برداشتن روی ماه و نه هیچکدام از رویاهایشان به وقوع نمیپیوست. آرام اشکهای روی گونهاش را پاک کرد؛ آرام مانند جریان خشک شدهی خون در رگهایش.
در واقع، انشای مدرسه بود>_
میدونی..وضعیت من مثل وضعیت کسی میمونه که تفنگ رو شقیقش گرفتن،
هر دفعه تهدیدش میکنن ولی نه واقعا قصد شلیک دارن و نه اون لامصب از رو شقیقش میکشن.
حتی خود تیرانداز هم نمیدونه میخواد چه کار کنه.